داستانی است در مورد دو رفیق با دو نگاه متفاوت......
این داستان در مجله نیستانی ها شماره دوازده به چاپ رسید
«هیئت حال و هوای دیگری به خود گرفته بود نمی دونم شاید تا به حال چنین احساسی را تجربه نکرده بودم گویا تمام ذرات وجودم به وجد اومده بود دیگه تو این دنیای ناسوتی نبودم . . . حالا که خوب فکر می کنم می بینم این تنها من نبودم که چنین احساسی داشتم همه همچین احساسی داشتند.گویا زمان ارزش خودش رو از دست داده بود کسی نمی گفت وقت ندارم ، کار دارم و دیرم شده باید برم . ادامه داستان رو هم بخونید فکر کنم جالب باشه...