سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستانی است در مورد دو رفیق با دو نگاه متفاوت......

این داستان در مجله نیستانی ها شماره دوازده  به چاپ رسید

«هیئت حال و هوای دیگری به خود گرفته بود نمی دونم شاید تا به حال چنین احساسی را تجربه نکرده بودم گویا تمام ذرات وجودم به وجد اومده بود دیگه تو این دنیای ناسوتی نبودم . . . حالا که خوب فکر می کنم می بینم این تنها من نبودم که چنین احساسی داشتم همه همچین احساسی داشتند.گویا زمان ارزش خودش رو از دست داده بود کسی نمی گفت وقت ندارم ، کار دارم و دیرم شده باید برم .

. این دو روزی که اونجا بودیم برای من به اندازه یه چشم به هم زدن گذشت عجب حالی به همون داد.باور می کنی تو دو روز اصلاً وقت نکردم کفش هام از پام در بیارم. . . »

اینا حرفهای حمید بود که از حال و هوای عاشورا- تاسوعای هیئت شون برام با آب و تاب تعریف می کرد.راستی ببخشید خودمو معرفی نکردم من علی هستم و تازه درسهامو تموم کردم و قراره تا چند ماه دیگه برم خدمت مقدس سربازی .خب دیگه سرنوشت ما هم این جوری رقم خورده .

آره حمید داشت از حال و هوای  خودش و هیئت شون برام می گفت و من هم مثل یه آدم مشتاق و تازه کار به حرف هاش گوش می دادم. حمید تعریف می کرد و من تعجبم بیشتر و بیشتر می شد داشتم به این فکر می کردم که اگه حمید دو روز کفش هاشو از پاش در نیاورده چی جوری نمازهاشو خونده! که یه دفعه حمید گفت:«علی حواست کجاست من دارم برا تو خاطره تعریف می کنم،پسر نمی دونی مداح با چه شوری داشت می خوند نزدیک بود چند تا از بچه ها خودشون را بکشند.هر چقدر حمید آب و تاب قضیه را بیشتر می کرد من هم سوالات توی ذهنم بیشتر می شد.

دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم گفتم: حمید راستی تو جدی می گی که تو اون دو روز کفش هاتون در نیاوردید؟!حمید گفت «آره باور کن به جان خودم کاش تو هم بودی».حالا دیگه داشتم از تعجب شاخ در می اوردم گفتم «حمید پس نماز هاتو چی جوری می خوندی ؟!!»

حمید یه لبخندی زد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت «بابا تو کجای کاری، ما داشتیم برای حضرت ابوالفضل(س) عزاداری می کردیم اگه حضرت عباس نتونه روز قیامت چند تا نماز ما رو جبران کنه که دیگه حضرت ابوالفضل نیست.راستی تو مگه به حضرت عباس اعتقاد نداری، بابا حضرت عباس پیش خدا برای خودش کسیه!علی واقعاً فکر نمی کردم این قدر عقایدت ضعیف باشه.از من گفتن؛ یه کم مطالعه مذهبی ات رو زیاد کن، حضرت عباس هر کاری بگی از دستش بر میاد.

از این گفته های حمید نسبت به خودم به شک افتادم ، من چی می خواستم بشه چی شد!حالا من خودم در مظان اتهام قرار گرفته بودم حالا حمید یه راست داشت حرف می زد و نصیحت می کرد ،خلاصه حمید گفت چون من هیئتی نیستم تقصیری ندارم اگه چند بار هیئت برم قطعاً معرفتم هم زیاد می شه .

من که از حرفهای حمید دیگه داشت حوصله ام سر می رفت.برای عوض کردن حال هوای و هوای گفتگو ازش پرسیدم شما هیئت تون سخنران هم دعوت می کنید یا نه؟

حمید که گویا از سوالم زیاد خوشش نیومده بود با بی حوصلگی جواب داد:«سخنران برای چی؟هیئت که جای این حرف ها نیست ما به عشق آقا هیئت می ریم آقا هم خودش دستمون رو می گیره!»

نزدیک خونه حمید اینا رسیده بودیم که حمید گفت اصلاً این حرف ها رو ولش کن فردا هیئت داریم سعی کن برنامه ات رو طوری تنظیم کن که به هیئت ما هم یه سری بزن.

من هم که با این مطالبی که حمید از هیئت شون برام تعریف کرده بود بدم نمی اومد که یه سری به اونجا بزنم ، دعوتش رو قبول کردم .

شب چهارشنبه با عجل? هر چه تمام خودم رو به هیئت رسوندم حمید دم در ایستاده بود از دیدن من خیلی خوشحال شد و من داخل هیئت راهنمایی کرد ولی مثل اینکه دیر شده بود مراسم شروع شده بود و مداح داشت با صدای خیلی خوبی می خوند باورم نمی شد چقدر هیئت شون شلوغ بود اصلاً انتظارش دیدن این همه جمعیت رو نداشتم .خلاصه من هم با یه زحمتی برا خودم یه جا پیدا کردم و وایستادم .حرفهای حمید راست بود بچه ها داشتند با حال و هماهنگ سینه می زدند. یه دفعه تو همین حال و هوا بودم که اشعاری که مداح می خوند توجه مرا جلب کرد آره درست می شنیدم داشت در بار? چشم و ابرو و روی ماه      می خوند .

عزاداری که تموم شد خودم رو به حمید که داشت با مداح حرف می زد رسوندم.حمید منو به مداح معرفی کرد.اشعار مداح دست حمید بود و داشت از سبک جدید مداحی تعریف می کرد .اشعار رو از دست حمید گرفتم و یه نگاهی کردم آره درست می دیدم با یه شعر عاشقانه هیچ فرقی نداشت :

خوب می‏شه قلب عاشقم یه طرح خوشگل مى‏زنم‏

نــقش یــه مرد پهــلوون طرح شمــایل مى‏زنــم‏َُ

به روى صفــحه مى‏کشــم پیشــانى بلــند شــو

ابروهاى کــمونى شــو صـــورت آســمونى‏شــو

تــا که به چشــماش مى‏رسم کشیدنش چه مشکله‏

آخر چــشاى یـار من سیــاهه خیــلى خوشــگله‏

نمی دونم بقول حمید شاید معرفته  من کمه که این مطالب رو نمی تونم درک کنم. بالاخره به خودم جرأت دادم و از آقای مداح پرسیدم ببخشید یه سوال داشتم .ایشون هم با ادب هر چه تمام جواب دادند: «بفرمایید جانم.»گفتم :«به نظر شما ارزش حضرت ابوالفضل به چیه ؟به چشم و ابروهای قشنگشه یا به فداکاری و اخلاص و معرفت به امام زمانش؟»

آقای مداح هم مثل کسی که منظور منو نفهمیده باشه گفت :«سوال شما رو متوجه نشدم» . من هم گفتم فکر می کنم سوال من واضح بود شما تو مداحی تون فقط از چشم، ابرو و صورت ماه می خوندید آخه ارزش حضرت عباس (س) که فقط به چشم و ابرو و . . . نیست تو دنیا خیلی ها هستن که چشم و ابروشون قشنگه!!

آقای مداح که معلوم بود دیرش شده گفت«حرف شما متین ولی خب هیئتی ها از جور شعرها خوششون میاد» و با گفتن اینکه از آشنایی با شما خوشوقت شدم و دیرم شده باید به یه هیئت دیگه هم سر بزنم با  ما خداحافظی کرد و رفت.

حلا من مونده بودم و چهره در هم و بر هم حمید.حمید که معلوم بود حسابی از دست من عصبانیه، گفت تو فقط می خواستی منو جلو مداح مون ضایع کنی؟ آره؟ این چه سوالی بود که پرسیدی!؟من که به تو گفته بودم تو فعلاً باید یه مدت همی جوری هیئت بیای تا کم کم معرفتت زیاد بشه.تو نیومده برا ما شیر شدی داری سوال می پرسی.خجالت هم خوب چیزیه! 

 

 


نوشته شده در  چهارشنبه 88/11/7ساعت  5:36 عصر  توسط سعید مقدم 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
از چیستی فرهنگ تا مهندسی فرهنگی
دولت مستسبع (وحشی زده) کنونی
بررسی گفتمان سید قطب و تأثیر آن بر شکل گیری جریانهای تکفیری مصر
مداح محوری و جامعه ی احساسی
رابطه ی تحصیل علم و حیات اخروی
[عناوین آرشیوشده]