شنیدن حکایت مسافری که عزم سفری بس مهم را در سر داشت و پس از تحمل اندک رنجی در کاروانسرایی زیبا با دیدن اندک خوشی، جا خشک می کند و عطای سفر را به لقایش می بخشد، برایم عجیب جلوه می نمود. اما تامل در احوال خودم پرده ی شگفتی را درید. چه زود فراموش می کنم که برای چه عازم این کاروانسرا شده و بار سفر بسته بودم و حالا با چه علاقه ای دل به این ممر بستم و از ادامه سفر باز ماندم و تماشای هر روزه ی حکایت این مسافر اصلاً تعجبم را برنمی انگیزد.
بزرگی می فرمود: هر روز حداقل بیست مرتبه مرگ را یاد کنید!!!!
چه حکایت عجیبی دارد این روزگار دل ما